کد قالب کانون فصل چهارم : از بعثت تا هجرت پيامبر اسلام (ص)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 277
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1321
بازدید ماه : 14257
بازدید کل : 41012
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1403

اظهار نظر مشركان درباره قرآن

مشركان مكه گسترش دعوت پيامبر اسلام (ص) را خطر بزرگى براى خود و منافع سياسى و اقتصادى خود مى ديدند و به هيچ وجه حاضر نبودند اسلام به مثابه يك دين جديد كه همه بنيادهاى فكرى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى آنها را فرو مى ريزد، استوار گردد.
مشكل بزرگ مشركان مكه ، جذابيت و حلاوت قرآن بود كه مردم را به سوى خود جذب مى كرد. اين امر موجب نفوذ پيامبر اسلام در دلهاى مردم و در نتيجه آشنايى آنها با تعليمات اسلام و پذيرش دين مى شد. از اين رو مشركان مكه براى مقابله با اين خطر كه منافع آنها را تهديد مى كرد بايست درباره قرآن و نفوذ آن چاره اى مى انديشيدند. از طرفى جاذبه و حلاوت قرآن و اسلوب شگفت انگيز آن در حدى بود كه آنها نمى توانستند كوچك ترين عيب و نقصى در آن بيابند. درماندگى آنها به حدى بود كه براى جلوگيرى از نفوذ قرآن تهمتهاى واهى به پيامبر اسلام (ص) روا مى داشتند او را ديوانه ، ساحر، كاهن ، شاعر، يا بسيار دروغگو ياد مى كردند.
قرآن كريم اين تهمتها را در آيات متعددى بيان مى كند:

وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ (182)
و از اينكه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند، و كافران مى گويند: ((اين ساحرى شياد است .))

 

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَليلاً ما تَذَكَّرُون (183)
و آن گفتار شاعرى نيست [كه ] كمتر [به آن ] ايمان داريد. و نه گفتار كاهنى [كه ] كمتر [از آن ] پند مى گيريد.

 

وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُون (184)
و گفتند: ((اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است ، به يقين تو ديوانه اى .))
مشركان اين تهمتها را در حالى بر پيامبر اسلام (ص) روا مى داشتند كه همه او را مى شناختند. او بيش از چهل سال در ميان مردم زندگى كرده بود. از اين رو نتوانستند بدين شيوه به نتيجه اى دست يابند و سران قريش و سردمداران كفر و شرك ، به منظور پيدا كردن راهى براى كوبيدن قرآن و ايجاد خدشه در آن ، جلسه اى در ((دارالندوه )) تشكيل دادند. ((دارالندوه )) خانه اى بود كه در آن به مسجدالحرام باز مى شد و از زمان قصى بن كلاب محل تصميم گيرى هاى قريش ‍ بود.(185)
گردهمايى سران قريش در ((دارالندوه )) با حضور وليد بن مغيره مخزومى و سخنرانى او آغاز شد. وليد كه به حكيم عرب شهرت داشت سخنان خود را چنين آغاز كرد:
اى سران قريش ، شما صاحبان كرامت و بزرگوارى هستيد. عربها نزد شما مى آيند و چون باز مى گردند سخنان گوناگونى از شما نقل مى كنند. اينك سخن خود را يكى كنيد و تصميم مشتركى بگيريد كه درباره آن مرد چه مى گوييد؟
گفتند: مى گوييم او شاعر است .
وليد چهره در هم كشيد و گفت : ما شعر زياد شنيده ايم . سخن او به شعر شباهت ندارد.
گفتند: مى گوييم او كاهن است .
وليد گفت : وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او مانند كاهنها سخن نمى گويد.
گفتند: مى گوييم او ديوانه است .
وليد گفت : وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او ديوانه نيست .
گفتند: مى گوييم او ساحر و جادوگر است .
وليد گفت : منظورتان از ساحر چيست ؟
گفتند: ساحر كسى است كه دو دشمن را به هم نزديك مى كند و دو دوست را از هم جدا مى سازد.
در اين هنگام وليد پيشنهاد آنها را پذيرفت و گفت همه بگوييد او ساحر است . از آن مجلس بيرون آمدند و هر يك از آنها كه پيامبر اسلام (ص) را مى ديدند، مى گفتند: تو ساحرى .(186)
پس از اين بود كه آيات 11 تا 25 سوره مدثر نازل شد و از توطئه خبر داد.
طبرسى صورت ديگر اين داستان را چنين ياد مى كند:
هنگامى كه آيات اول سوره مؤمن بر پيامبر (ص) نازل شد او به مسجد آمد و آن آيات را تلاوت كرد. وليد نزديك پيامبر بود و آن آيات را مى شنيد. وقتى پيامبر متوجه گوش سپارى او شد آن آيات را دوباره تلاوت كرد. وليد از آنجا بيرون آمد و به مجلس قبيله خود (بنى مخزوم ) رفت و در آنجا چنين اظهار داشت :
((از محمد سخنى شنيدم كه نه كلام انسان است و نه كلام جن . براى آن حلاوت و زيبايى و طراوتى است . فراز آن ميوه مى دهد و پايين آن همچون باران تند است . بر همه برترى دارد و چيزى از آن برتر نمى شود.))
چون وليد اين سخنان را گفت و به منزل خود رفت ، قريش با يكديگر گفتند: به خدا قسم كه وليد از دين خود خارج شده و دين محمد را پذيرفته است و اگر او چنين كند تمام قريش از او پيروى خواهند كرد. چون وليد به ريحانه قريش معروف است .
ابوجهل گفت : كار او را به من واگذاريد. اين بگفت و نزد وليد آمد؛ در حالى كه اظهار ناراحتى و اندوه مى كرد. وليد گفت : اى پسر برادر، تو را چه شده است كه چنين اندوهگين هستى ؟ ابوجهل گفت : ناراحتى من از آنجاست كه قريش بر تو كه سالمندى ايراد مى گيرند و گمان مى كنند كه تو سخن محمد را بيشتر جلوه دادى .
وليد با ابوجهل از خانه بيرون آمد و به مجلس قوم خود وارد شد. سپس ‍ گفت : شما گمان مى كنيد كه محمد ديوانه است ! آيا هيچ ديده ايد كه كار ديوانگان را كند؟ همه گفتند: نه . گفت : گمان مى كنيد كه او كاهن است ! آيا هيچ علامتى از كهانت در او ديده ايد؟ همه گفتند: نه . گفت : گمان مى كنيد كه او دروغگو است ! آيا تا به حال از او دروغى شنيده ايد؟ همه گفتند: نه . او پيش از نبوت به راستگوى امين شهرت داشت . در اينجا قريش به وليد گفتند: تو درباره او چه مى گويى ؟ وليد مقدارى فكر كرد و آن سو و اين سو نگريست . سپس گفت : محمد چيزى جز ساحر و جادوگر نيست . آيا نمى بينيد كه چگونه ميان مرد و خانواده و فرزندان و برده هايش جدايى مى افكند. بنابراين او ساحر است و آنچه مى گويد سحر تاءثيرگذارى است .(187)
در آيات 11 تا 25 سوره مدثر درباره اين اظهار نظر وليد بن مغيره چنين آمده است :

 

ذَرْني وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً * وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً * وَ بَنينَ شُهُوداً * وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً * ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزيدَ * كَلاّ إِنَّهُ كانَ لاِياتِنا عَنيداً * سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً * إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ * ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ * فَقالَ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هذا إِلاّقَوْلُ الْبَشَر(188)
مرا با آنكه [او را] تنها آفريدم واگذار. و دارايى بسيار به او بخشيدم ، و پسرانى آماده [به خدمت دادم ]، و برايش [عيش خوش ] آماده كردم . باز [هم ] طمع دارد كه بيفزايم . ولى نه زيرا او دشمن آيات ما بود. به زودى او را به بالارفتن از گردنه [عذاب ] وادار مى كنم . آرى ، [آن دشمن حق ] انديشيد و سنجيد. كشته بادا، چگونه [او] سنجيد؟ [آرى ،] كشته بادا، چگونه [او] سنجيد. آنگاه نظر انداخت سپس رو ترش نمود و چهره درهم كشيد. آنگاه پشت گردانيد و تكبر ورزيد، و گفت : ((اين [قرآن ] جز سحرى كه [به برخى ] آموخته اند نيست . اين غير از سخن بشر نيست .))
داورى وليد بن مغيره درباره قرآن كه پس از مشورتها و انديشيدن هاى بسيار، قرآن را سحر ناميد، نشانگر نهايت درماندگى مشركان در برابر عظمت قرآت است .
براى مبارزه با گسترش روزافزون نفوذ قرآن در ميان مردمى كه دلباخته قرآن شده بودند و با گوش سپردن به آن ، دين جديد را مى پذيرفتند، كفار قريش ‍ نغمه ديگرى ساز كردند و آن تحريم گوش دادن به قرآن بود. آنها مردم به خصوص افراد تازه وارد به مكه را از شنيدن قرآن باز مى داشتند و آشكارا شنيدن قرآن را ممنوع كردند و حتى دستور دادند كه اگر در جايى با محمد روبرو شديد و ديديد كه قرآن مى خواند با ايجاد هياهو و خواندن شعر و رجز با آن معارضه كنيد تا آيات قرآنى شنيده نشود.
قرآن كريم اين تصميم كفار قريش را چنين نقل مى كند:

 

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُون (189)
و كسانى كه كافر شدند گفتند: ((به اين قرآن گوش مدهيد و سخن لغو در آن اندازيد، شايد شما پيروز شويد.))
جذابيت و دلنشينى قرآن به حدى بود كه وضع كنندگان اين قانون كه با سرسختى مردم را از شنيدن قرآن باز مى داشتند، خود اولين كسانى بودند كه قانون شكنى كردند و مخفيانه به شنيدن قرآن پرداختند!
بر طبق نوشته ابن هشام پس از تحريم گوش سپارى به قرآن سه تن از سران قريش (ابوسفيان ، ابوجهل و اخنس بن شريق ) يك شب بدون اطلاع از يكديگر از خانه هاى خود بيرون آمدند و در كنار خانه پيامبر هر كدام در گوشه اى مخفى شدند تا به قرآن گوش دهند. آنها تا صبح همانجا بودند و بامدادان كه راه خانه خود را پيش گرفتند هر سه به يكديگر رسيدند و همديگر را سرزنش كردند و گفتند: اگر ديگران از وضع ما باخبر شوند به ما چه خواهند گفت ! تصميم گرفتند كه ديگر اين كار را نكنند، اما شب دوم نيز هر يك به خيال اينكه ديگرى نخواهد آمد، كنار خانه پيامبر آمدند و هنگام صبح باز همديگر را ديدند و شرمنده شدند و تصميم گرفتند كه ديگر تكرار نكنند؛ ولى شب سوم نيز همان برنامه تكرار شد و اين بار تصميم جدى گرفتند كه ديگر اين كار را ترك كنند.(190)
عقبة بن ربيعه (ابوالوليد) كه يكى از دانايان و سران قريش بود، از سوى قريش ماءموريت يافت كه با پيامبر اسلام (ص) گفتگو كند. او نزد پيامبر رفت و سخنان بسيارى گفت و به آن حضرت وعده داد كه اموال بسيارى در اختيار ايشان بگذارد و او را بزرگ قريش معرفى كند؛ در مقابل ، او از دين خود دست بردارد. پيامبر كه به سخنان او گوش مى داد فرمود: اى ابوالوليد، سخنانت تمام شد؟ گفت : آرى . فرمود: حال از من بشنو! سپس بخش ‍ نخست سوره فصلت را تا آيه سجده براى او تلاوت كرد و آنگاه به سجده رفت . آنگاه فرمود: اى ابوالوليد آيا شنيدى ؟ اكنون اختيار با توست .
عقبه نزد يارانش رفت . بعضى از آنها به بعضى ديگر گفتند: ابوالوليد به حالى غير از حالتى كه در موقع رفتن داشت ، بر مى گردد. وقتى نشست ، پرسيدند چه ديدى اى ابوالوليد؟ گفت : سخنى شنيدم كه هرگز مانند آن نشنيده بودم . به خدا كه آن نه شعر است و نه سحر و نه كهانت . اى گروه قريش ، مرا اطاعت كنيد و اين مرد را با خواسته هايش رها كنيد. به خدا سوگند، از آن سخنانى كه من شنيدم ، خبرى بزرگ در راه است . اگر عرب كار او را بسازد ديگران زحمت شما را كم كرده اند و اگر او به عرب پيروز شود سلطنت او سلطنت شما و عزت او عزت شماست و شما به وسيله او خوشبخت ترين مردم مى شويد. آنها گفتند: اى ابوالوليد، به خدا سوگند كه او با زبانش تو را جادو كرده است . گفت : اين نظر من است . آنچه مى خواهيد بكنيد.(191)

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: تاریخ اسلام
برچسب‌ها: تاریخ شناسی